|
|
٢٢
|
|
شازده کوچولو گفت: سلام!
سوزنبان راهآهن گفت: سلام!
شازده کوچولو پرسيد: تو اينجا چه میکنی؟
سوزنبان گفت: من مسافران را دستهدسته تقسيم میکنم و قطارهای حامل هر دسته را گاهی به راست میفرستم و گاهی به چپ.
در همين دم يک قطار تندرو با چراغهای روشن که همچون رعد میغريد، اتاقک سوزنبان را به لرزه درآورد.
شازده کوچولو گفت: اينها خيلی عجله دارند. پی چه میگردند؟
سوزنبان گفت: راننده قطار هم نمیداند.
و باز قطار تندرو ديگری در جهت مخالف غريد.
شازده کوچولو پرسيد: مگر آنها به اين زودی برگشتند؟...
سوزنبان گفت: همانها نيستند. اين يک قطار تعويضی است.
- مگر از جايی که بودند راضی نبودند؟
سوزنبان گفت: آدم هيچوقت از جايی که هست، راضی نيست.
قطار تندرو و روشن ديگری غرشکنان آمد.
شازده کوچولو پرسيد: اينها مسافران اول را تعقيب میکنند؟
سوزنبان گفت: اينها هيچ چيز را تعقيب نمیکنند. اينها در قطار يا میخوابند يا خميازه میکشند. فقط بچهها هستند که بينی خود را به شيشهها میفشارند.
شازده کوچولو گفت: فقط بچهها میدانند که به دنبال چه میگردند. آنها وقت خود را صرف يک عروسک پارچهای میکنند و همان برای ايشان عزيز خواهد شد، و اگر آن را از ايشان بگيرند، گريه خواهند کرد...
|
|
صفحه بعد | صفحه قبل | فهرست
|
|
|
|