|
|
١٩
|
|
شازده کوچولو از کوه بلندی بالا رفت. تنها کوههايی که او به عمر خود ديده بود، همان سه آتشفشانی بودند که تا زانوی او میرسيدند، و او از آتشفشان خاموشش به جای چهارپايه استفاده میکرد. با خود گفت: "لابد از
کوه به اين بلندی تمام سياره و تمام آدمهای آن را خواهم ديد...". ولی وقتی به بالای کوه رسيد بجز سنگهای سوزنی نوکتيز چيزی نديد. بيهوا سلام کرد.
انعکاس صدا جواب داد: سلام... سلام... سلام
شازده کوچولو پرسيد: شما که هستيد؟
انعکاس جواب داد: شما که هستيد... که هستيد... که هستيد...
شازده کوچولو گفت: با من دوست شويد! من تنها هستم.
انعکاس جواب داد: تنها هستم... تنها هستم... تنها هستم...
آن وقت شازده کوچولو با خود انديشيد که: "چه سياره عجيبی! يکپارچه خشکی و تيزی و شوری است! آدمها نيز نيروی تخيل ندارند و هر چه میشنوند، همان را تکرار میکنند... من در خانه خود گلی داشتم. اولبار
هميشه او حرف میزد..."
|
|
صفحه بعد | صفحه قبل | فهرست
|
|
|
|